پیشگفتار: این مطلب جالب رو یکی از وبلاگ نویسان نوشته بود که بعدا وبلاگش را پاک کرده. در این جا باز این آورده شده و من برگرفتم.
افسردگي چيه؟ من اگه بخوام افسردگي رو توي يه جمله خلاصه كنم ميگم يك غم بي انتها و سنگينيه كه هيچ وقت از دل آدم بيرون نميره. اما فقط اون غم نيست كه افسردگي رو به معضل تبديل ميكنه...آدم انگار بي اراده ميشه٬ تماسش با دنيا قطع ميشه٬ سنسورهاش حساسيتشون نسبت به زندگي كم ميشه...ميدوني يه سري كارها رو بايد بكني اما نميكني...ميدوني بايد درس بخوني اما نميخوني٬ ميدوني بايد با دوستت بري بيرون اما نميري٬ از چيزي لذت نميبري٬ چيزي به هيجانت نمياره و غمگيني٬ غمگيني٬ غمگيني٬ بي دليل و با دليل ميزني زير گريه٬ احساس تهي بودن ميكني...و خودت رو دوست نداري....تمام اينا هست و هر روز به خودت ميگي كه فردا يه آدم متفاوت ميشي اما باز هم فردا همونه و پس فردا و بقيه روزها...و با خودت فكر ميكني كه چقدر بي اراده و ضعيفي...زندگي خاكستريه وقتي آدم افسرده است.
مهمترين چيزي كه بايد بدونيم اينه كه افسردگي يك اتفاق فيزيكيه...مواد شيميايي داخل مغز آدم سطحشون جابجا ميشه و واسه همينم هست كه علي رغم اينكه هر روز به خودمون ميگيم كه عوض خواهيم شد نميتونيم عوض بشيم...به خاطر اينكه افسردگي يك حالت روحي نيست كه بخواهيم تصميم بگيريم كه عوضش كنيم. اصلا با تصميم ما به وجود نيامده كه با تصميم ما بخواد از بين بره...عكس العمل فيزيكي/رواني بدنه نسبت به مسائل زندگي...همونطور كه سرماخوردگي عكس العمل بدنه نسبت به سرما و درد عكس العمل بدنه نسبت به ضربه.
افسردگي من در اثر چي بود؟ من اولين سري افسردگيم رو سر كنكورم داشتم. يادمه هيچي درس نميخوندم. هيچي. يعني هرچي تست من اون سال سر كنكور زدم از روي حافظه بود و چيزهايي كه سركلاس شنيده بودم و يادم مونده بود...علتش اما فكر ميكنم به قبل از كنكور و اتفاقات بچگي برميگشت...دو سال طول كشيد تا دوباره من با زندگي تماس پيدا كردم و خيليش رو مديون خوابگاه و مخصوصا دوستيم با آيدا هستم٬ البته الان ميدونم كه اون موقع به شدت افسرده بودم٬ اون موقع فكر ميكردم آدم بيخودي هستم...دومين سري افسردگيم سال دوم دكترا بود...اومده بودم آمريكا و اون بدو بدوي دو سال اول تموم شده بود و امتحان qualifying رو كه قبول شدم يهو انگار يه روز صبح پاشدم و به خودم گفتم "من اينجا چه غلطي ميكنم؟"...اما يكسال طول كشيد تا برم مركز بهداشت دانشگاه...سر يه امتحاني خواب موندم(اين خوابيدن زياد هم از عوارضشه) و دير رسيدم و همونجا پشت در با گريه زنگ زدم و وقت گرفتم واسه اينكه ديگه قبول كردم از پسش تنهايي برنميام...يكسال فكر كردم بي ارادگي و ضعفمه و خودم بايد درستش كنم و نتونستم...
چه جوري درمان شد؟ خيلي خيلي يواش! اينو نميگم كه بترسونمتون. دارم ميگم كه وقتي ميبينيد شما هم يواش يواش خوب ميشيد شاكي نشيد...اگر الان افسرده هستيد احتمالا توي يه كار خيلي خوب داريد عمل ميكنيد و اونم انتقاد كردن و غر زدن به جون خودتونه. ظاهرا دو تيپ درمان استاندارد براي افسردگي هست: اوليش مشاوره است و دومي دارو. توي مركز بهداشت بعد از ارزيابي اوليه تصميم گرفتند كه من فقط مشاوره داشته باشم...بهم گفتند اگر حال مريض خيلي بد باشه و نتونه اصلا روتين زندگيش رو پيش ببره(مثلا صبح تا شب داره گريه ميكنه) بهش دارو ميدند كه يه كمي روي دور بياد و بعد مشاوره... هردوي اينها در دراز مدت كاري كه ميكنه اينه كه اون بالانس مواد شيميايي داخل مغز رو دوباره به حالت نرمال برميگردونه...وقتي برگشت اون روزيه كه شما از خواب بيدار ميشيد و يكهو احساس ميكنيد كه ديگه افسرده نيستيد...براي من اين پروسه دو سال طول كشيد. هدف اصلي از مشاوره اينه كه به شما مهارتهايي رو بده كه خودتون در نهايت يه مشاور كوچيك توي مغزتون داشته باشيد كه در مواقع فشار و سختي كمكتون كنه...به عبارت ديگه اون روند حرف زدن در مورد مشكلات رو از روند مخرب "خود زني و محاكمه گر" به روش سازنده "تحليل گر و حلال" تبديل كنه و بعد اين پروسه رو دروني كنه.نكاتي كه به من كمك كرد:
۱. در مورد تجربه هاي آدمهاي ديگه از افسردگي بخونيد...اين به من خيلي كمك كرد كه ببينم اين چيزهايي كه من دارم تجربه ميكنم بقيه هم تجربه كرده اند. بقيه هم از در اتاق رئيسشون احتراز ميكنند واسه اينكه ميترسند بفهمه هيچ پيشرفتي نداشته اند اما باز هم هيچ پيشرفتي نميكنند٬ بقيه هم دائم گريه ميكنند٬ بقيه هم دائم خودشون رو سرزنش ميكنند....احساس تهي بودن و نااميدي و گيجي ميكنند و مهمتر از همه علي رغم اينكه واقعا دلشون ميخواد نميتونند اوضاع رو عوض كنند.
۲. حتما حتما حتما پيش مشاور و دكتر بريد. حال آدم افسرده مثل حال آدم با تب چهل درجه ميمونه. همونطور كه آدم مريض حال بايد دكتر بره آدم افسرده هم بايد بره. اگر شما تب و لرز رو با نيروي اراده ميتونيد خوب كنيد افسردگي رو هم ميتونيد. يادتون باشه كه در بدن شما يه اتفاق فيزيكي افتاده و اون بايد حل بشه تا افسردگيتون خوب بشه. در گريه كردن و غمگين بودن هيچ فضيلتي نيست و پيش مشاور رفتن هوش شما رو ميرسونه. من هرچقدر تاكيد كنم اين نكته رو كم گفته ام. من خودم سه سال تموم هر هفته رفتم مشاور...يك مشاور خوب هيچ وقت به شما نميگه چكار بايد بكنيد يا نبايد بكنيد و اصلا درمورد زندگي شما قضاوت نميكنه و حكم صادر نميكنه بلكه بهتون كمك ميكنه تا خودتون با حرف زدن در مورد مشكلتون اونو از يه چيزي كه داره به در و ديوار مغزتون ميكوبه بيرون بيارين و بذارين جلوتون و ببينينش و بعد بتونيد خودتون تحليلش كنيد و براش راه حل پيدا كنيد....در واقع مشاور فقط يه كاتاليزوره كه به شما فكر كردن سازنده رو به مرور ياد ميده...به مرور.
۳. اگه ميتونيد سعي كنيد با حيوانات بيشتر دمخور باشيد. اين يه راه خيلي شخصيه اما واسه من خيلي كمك بود. يه موقع هايي هست كه ادم اصلا توانايي روحي براي زندگي اجتماعي و بده بستانهايي كه حتي در يك رابطه سالم هست رو نداره...خيلي ساده انرژي روحش تموم شده. حيوانات به آدم عشق و عاطفه بدون شرط ميدن و به آدم اجازه ميدند كه بدون پيش شرط دوستشون داشته باشه....اين خيلي كمكه. وجود مرنو خان توي اون دو سالي كه من افسرده بودم واقعا تعيين كننده بود و براي من يه نشوني بود از اينكه هنوز زنده ام و ميتونم دوست داشته باشم. اگر در شرايطي هستيد كه روتين زندگيتون رو ميتونيد اداره كنيد يه حيووني مثل گربه كه نسبتا مستقله و احتياج به نگهداري زياد نداره خيلي ميتونه كمكتون كنه.
۴. روز به روز زندگي كنيد: يكي از چيزهايي كه منو براي دومين بار افسرده كرد چشم انداز نامطمئن آينده بود...آينده ميتونه خيلي چيز ترسناكي باشه. اينكه ممكنه تنها بمونيم٬ به اهدافي كه دلمون ميخواست نرسيم٬ اينكه فكر كنيم راه رو اشتباه اومديم٬ راه برگشت نداريم.. اينا خيلي راحت ميتونه اعتماد به نفس آدم رو از بين ببره و آدم رو از ترس فلج كنه...سعي كنيد روز به روز زندگي كنيد. هر روز فقط براي همون روز هدف بچينيد و سعي كنيد وقتي اون تمايل رو داريد كه واسه همه زندگيتون همين الان تكليف معلوم كنيد به خودتون بگين "امروز ميخوام چكار كنم؟"... ساده نيست ولي با تمرين اگر بتونيد انجام بديد خيلي كمك ميكنه.
۵. با خودتون صبور باشيد...گفتم آدم افسرده مثل ادم با تب چهل درجه ميمونه ديگه؟ از خودتون وقتي تب داريد كه توقع نداريد بتونيد مثل روزگار سلامت زندگي كنيد...خوب براي چي پس الان از خودتون توقع داريد؟ سعي كنيد انقدر در مورد افسردگي بخونيد و يادبگيريد كه خودتون قبول كنيد كه افسردگي از ضعيف بودن و ضعف اراده نيست و شما حالت عادي نداريد و نبايد ازتون توقع توانا بودن كامل بره...معمولا آدمهايي كه اصلا تجربه افسردگي ندارند اين مساله رو نميفهمند و فكر ميكنند افسردگي يعني غمگين بودن و بعد نميفهمند شما چرا عوض نميشيد...گوش نديد...من ميدونم و شما ميدونيد كه انقدر بار روي دوش آدم هست كه نميشه عوض شد...به اين راحتي نميشه و صبوري ميخواد...اگه همچين آدمي دورتون بود بهتره بره سوادش رو زياد كنه به جاي اينكه واسه شما تز بده كه چه جوري بايد زندگي كنيد. با خودتون صبور باشيد...واسه روحتون چايي با عسل دم كنيد و يه كتاب برداريد و كنار شوفاژ بنشينيد و به خودتون و دنيا اعلام كنيد كه روحتون آنفولانزا گرفته.
كلام آخر:
افسردگي عين سرما خوردگي شديد ميمونه. ديدين وقتي آدم سرما ميخوره و دماغش ميگيره و شب از نفس تنگي خوابش نميبره با خودش ميگه "خدايا ميشه من دوباره بتونم نفس بكشم؟"...شما هم الان لابد فكر ميكنيد خدايا ميشه من يه روزي اينجوري غمگين نباشم؟ ميشه...يه روز بعد از اين مشاوره و دكتر...يه روز از خواب بيدار ميشيد و ميبيند كه ديگه افسرده نيستيد.افسردگي برميگرده. اينو دارم ميگم كه بدونيد. همونجور كه بدن بعضي از آدمها نسبت به سرما حساسه و تند تند سرما ميخورند بعضي از آدمها هم نسبت به استرس حساسند و تند تند افسردگي ميگيرند...اما اين معنيش اين نيست كه هربار زندگي شما بايد تعطيل بشه...بعد از دفعه اول همونطور كه ميدونيد نشانه هاي سرما خوردگي يعني گلو درد و فين فين نشانه هاي افسردگي رو هم ميشناسيد...اونوقت وقتي ميبنيد داره مياد براش آماده ايد...زندگي رو يه كم سبك ميكنيد٬ يه مقدار سعي ميكنيد از بالا نگاه كنيد و به همه هم هشدار ميديد كه به نظر مياد افسردگيه داره مياد و حواسشون باشه...انوقت به جاي اينكه دو سال طول بكشه ايندفعه دوماه طول ميكشه و دفعه بعد حتي كمتر.
پ.ن. به من وبلاگ نوشتن هم خيلي كمك كرده. اولين پست وبلاگم دقيقا سه سال و نيم پيش اين بوده "چرا هيچ كس راجع به لاغري وبلاگ نداره؟ يا اينكه ادم چرا يهو بيخودي گريه ميكنه؟ چرا آدم با اينكه ميدونه درس و مشق و هزار بد بختي داره از عصر تا حالا نشسته وبلاگ درست ميكنه...يا چرا آدمها تو ورزش رفتن و هرچي كار حسابيه انقدر تنبلن؟" و خودتون ميبينيد كه خيلي شرايطم عوض شده...وبلاگ به من خيلي كمك كرد كه بتونم بلند بلند فكر كنم..جاي مشاور رو اصلا نميگيره اما ممكنه كمك باشه و در ضمن كمي از تنهايتون كم كنه.
نكته تكميلي ۱: من يه چيزي رو ميخوام تاكيد كنم. ممكنه آدمهايي هم باشند كه بدون مراجعه به مشاور در يه مقطعي افسردگي گرفته اند و خوب شده اند و بعد به شما اين القا بشه كه شما هم بايد بتونيد بدون مشاور و دكتر خودتون رو خوب كنيد...گوش نديد. من خودم سري افسردگي اولم بدون دكتر خوب شد واسه اينكه اصلا نميدونستم افسرده ام كه بخوام برم دكتر(درحاليكه حتي به خودكشي هم فكر كرده بودم!)...من شانس آوردم٬ شانس آوردم كه به جاي تهران شهرستان قبول شدم و از محيط خونه كه تنش داشت دور شدم و تونستم به خودم برسم و شانس آوردم دوست خوب و بي غل و غشي مثل آيدا نصيبم شد كه ميشد شبها تا دير وقت دور حياط قدم بزنيم و حرف بزنيم...اما فقط خوب شدن افسردگي مهم نيست....بايد از خودتون بپرسيد به چه قيمتي؟ و آيا وقتي خوب شد آيا شما دانش لازم رو كسب كرده ايد كه دفعه بعد بتونيد آگاهانه باهاش برخورد كنيد؟ يا اينكه مثل من تازه دفعه دوم بايد ياد بگيريد افسردگي چيه و دو سال از بهترين سالهاتون رو صرفش كنيد...كاري كه اصلا لزومي نداشت...و من اگر همون دفعه اول ميدونستم كه افسردگي دارم شايد خيلي كمتر از اين خودم رو به خاطر قبولي شهرستان سرزنش ميكردم٬ شايد انقدر خودم رو با زمين و زمان مقايسه نميكردم٬ شايد آدم شاد تري ميبودم و شايد افسردگي اولم سه سال طول نميكشيد...ممكنه بعضي آدمها بدون مشاور افسردگيشون خوب شده باشه اما احتمال اينكه خوب بشه كمتره و در ضمن بايد ديد به چه قيمتي از زندگيشون توي اون دوره و آخر هم اينكه آيا دانش كافي براي بازگشتش كسب كرده اند؟
تكميل ۲. اگر توي محل زندگيتون (مخصوصا ايران) دكتر خوبي رو ميشناسيد حتما معرفي كنيد. اما خواهش ميكنم اگر به كارش مطمئن هستيد معرفيش كنيد چون بقيه روي اعتماد به حرف شما قرار بهشون مراجعه كنند.
در همین زمینه: افسردگی (خلاصه کلی) و افسردگی، سرماخوردگی روح (درباره درمان)
افسردگي چيه؟ من اگه بخوام افسردگي رو توي يه جمله خلاصه كنم ميگم يك غم بي انتها و سنگينيه كه هيچ وقت از دل آدم بيرون نميره. اما فقط اون غم نيست كه افسردگي رو به معضل تبديل ميكنه...آدم انگار بي اراده ميشه٬ تماسش با دنيا قطع ميشه٬ سنسورهاش حساسيتشون نسبت به زندگي كم ميشه...ميدوني يه سري كارها رو بايد بكني اما نميكني...ميدوني بايد درس بخوني اما نميخوني٬ ميدوني بايد با دوستت بري بيرون اما نميري٬ از چيزي لذت نميبري٬ چيزي به هيجانت نمياره و غمگيني٬ غمگيني٬ غمگيني٬ بي دليل و با دليل ميزني زير گريه٬ احساس تهي بودن ميكني...و خودت رو دوست نداري....تمام اينا هست و هر روز به خودت ميگي كه فردا يه آدم متفاوت ميشي اما باز هم فردا همونه و پس فردا و بقيه روزها...و با خودت فكر ميكني كه چقدر بي اراده و ضعيفي...زندگي خاكستريه وقتي آدم افسرده است.
مهمترين چيزي كه بايد بدونيم اينه كه افسردگي يك اتفاق فيزيكيه...مواد شيميايي داخل مغز آدم سطحشون جابجا ميشه و واسه همينم هست كه علي رغم اينكه هر روز به خودمون ميگيم كه عوض خواهيم شد نميتونيم عوض بشيم...به خاطر اينكه افسردگي يك حالت روحي نيست كه بخواهيم تصميم بگيريم كه عوضش كنيم. اصلا با تصميم ما به وجود نيامده كه با تصميم ما بخواد از بين بره...عكس العمل فيزيكي/رواني بدنه نسبت به مسائل زندگي...همونطور كه سرماخوردگي عكس العمل بدنه نسبت به سرما و درد عكس العمل بدنه نسبت به ضربه.
افسردگي من در اثر چي بود؟ من اولين سري افسردگيم رو سر كنكورم داشتم. يادمه هيچي درس نميخوندم. هيچي. يعني هرچي تست من اون سال سر كنكور زدم از روي حافظه بود و چيزهايي كه سركلاس شنيده بودم و يادم مونده بود...علتش اما فكر ميكنم به قبل از كنكور و اتفاقات بچگي برميگشت...دو سال طول كشيد تا دوباره من با زندگي تماس پيدا كردم و خيليش رو مديون خوابگاه و مخصوصا دوستيم با آيدا هستم٬ البته الان ميدونم كه اون موقع به شدت افسرده بودم٬ اون موقع فكر ميكردم آدم بيخودي هستم...دومين سري افسردگيم سال دوم دكترا بود...اومده بودم آمريكا و اون بدو بدوي دو سال اول تموم شده بود و امتحان qualifying رو كه قبول شدم يهو انگار يه روز صبح پاشدم و به خودم گفتم "من اينجا چه غلطي ميكنم؟"...اما يكسال طول كشيد تا برم مركز بهداشت دانشگاه...سر يه امتحاني خواب موندم(اين خوابيدن زياد هم از عوارضشه) و دير رسيدم و همونجا پشت در با گريه زنگ زدم و وقت گرفتم واسه اينكه ديگه قبول كردم از پسش تنهايي برنميام...يكسال فكر كردم بي ارادگي و ضعفمه و خودم بايد درستش كنم و نتونستم...
چه جوري درمان شد؟ خيلي خيلي يواش! اينو نميگم كه بترسونمتون. دارم ميگم كه وقتي ميبينيد شما هم يواش يواش خوب ميشيد شاكي نشيد...اگر الان افسرده هستيد احتمالا توي يه كار خيلي خوب داريد عمل ميكنيد و اونم انتقاد كردن و غر زدن به جون خودتونه. ظاهرا دو تيپ درمان استاندارد براي افسردگي هست: اوليش مشاوره است و دومي دارو. توي مركز بهداشت بعد از ارزيابي اوليه تصميم گرفتند كه من فقط مشاوره داشته باشم...بهم گفتند اگر حال مريض خيلي بد باشه و نتونه اصلا روتين زندگيش رو پيش ببره(مثلا صبح تا شب داره گريه ميكنه) بهش دارو ميدند كه يه كمي روي دور بياد و بعد مشاوره... هردوي اينها در دراز مدت كاري كه ميكنه اينه كه اون بالانس مواد شيميايي داخل مغز رو دوباره به حالت نرمال برميگردونه...وقتي برگشت اون روزيه كه شما از خواب بيدار ميشيد و يكهو احساس ميكنيد كه ديگه افسرده نيستيد...براي من اين پروسه دو سال طول كشيد. هدف اصلي از مشاوره اينه كه به شما مهارتهايي رو بده كه خودتون در نهايت يه مشاور كوچيك توي مغزتون داشته باشيد كه در مواقع فشار و سختي كمكتون كنه...به عبارت ديگه اون روند حرف زدن در مورد مشكلات رو از روند مخرب "خود زني و محاكمه گر" به روش سازنده "تحليل گر و حلال" تبديل كنه و بعد اين پروسه رو دروني كنه.نكاتي كه به من كمك كرد:
۱. در مورد تجربه هاي آدمهاي ديگه از افسردگي بخونيد...اين به من خيلي كمك كرد كه ببينم اين چيزهايي كه من دارم تجربه ميكنم بقيه هم تجربه كرده اند. بقيه هم از در اتاق رئيسشون احتراز ميكنند واسه اينكه ميترسند بفهمه هيچ پيشرفتي نداشته اند اما باز هم هيچ پيشرفتي نميكنند٬ بقيه هم دائم گريه ميكنند٬ بقيه هم دائم خودشون رو سرزنش ميكنند....احساس تهي بودن و نااميدي و گيجي ميكنند و مهمتر از همه علي رغم اينكه واقعا دلشون ميخواد نميتونند اوضاع رو عوض كنند.
۲. حتما حتما حتما پيش مشاور و دكتر بريد. حال آدم افسرده مثل حال آدم با تب چهل درجه ميمونه. همونطور كه آدم مريض حال بايد دكتر بره آدم افسرده هم بايد بره. اگر شما تب و لرز رو با نيروي اراده ميتونيد خوب كنيد افسردگي رو هم ميتونيد. يادتون باشه كه در بدن شما يه اتفاق فيزيكي افتاده و اون بايد حل بشه تا افسردگيتون خوب بشه. در گريه كردن و غمگين بودن هيچ فضيلتي نيست و پيش مشاور رفتن هوش شما رو ميرسونه. من هرچقدر تاكيد كنم اين نكته رو كم گفته ام. من خودم سه سال تموم هر هفته رفتم مشاور...يك مشاور خوب هيچ وقت به شما نميگه چكار بايد بكنيد يا نبايد بكنيد و اصلا درمورد زندگي شما قضاوت نميكنه و حكم صادر نميكنه بلكه بهتون كمك ميكنه تا خودتون با حرف زدن در مورد مشكلتون اونو از يه چيزي كه داره به در و ديوار مغزتون ميكوبه بيرون بيارين و بذارين جلوتون و ببينينش و بعد بتونيد خودتون تحليلش كنيد و براش راه حل پيدا كنيد....در واقع مشاور فقط يه كاتاليزوره كه به شما فكر كردن سازنده رو به مرور ياد ميده...به مرور.
۳. اگه ميتونيد سعي كنيد با حيوانات بيشتر دمخور باشيد. اين يه راه خيلي شخصيه اما واسه من خيلي كمك بود. يه موقع هايي هست كه ادم اصلا توانايي روحي براي زندگي اجتماعي و بده بستانهايي كه حتي در يك رابطه سالم هست رو نداره...خيلي ساده انرژي روحش تموم شده. حيوانات به آدم عشق و عاطفه بدون شرط ميدن و به آدم اجازه ميدند كه بدون پيش شرط دوستشون داشته باشه....اين خيلي كمكه. وجود مرنو خان توي اون دو سالي كه من افسرده بودم واقعا تعيين كننده بود و براي من يه نشوني بود از اينكه هنوز زنده ام و ميتونم دوست داشته باشم. اگر در شرايطي هستيد كه روتين زندگيتون رو ميتونيد اداره كنيد يه حيووني مثل گربه كه نسبتا مستقله و احتياج به نگهداري زياد نداره خيلي ميتونه كمكتون كنه.
۴. روز به روز زندگي كنيد: يكي از چيزهايي كه منو براي دومين بار افسرده كرد چشم انداز نامطمئن آينده بود...آينده ميتونه خيلي چيز ترسناكي باشه. اينكه ممكنه تنها بمونيم٬ به اهدافي كه دلمون ميخواست نرسيم٬ اينكه فكر كنيم راه رو اشتباه اومديم٬ راه برگشت نداريم.. اينا خيلي راحت ميتونه اعتماد به نفس آدم رو از بين ببره و آدم رو از ترس فلج كنه...سعي كنيد روز به روز زندگي كنيد. هر روز فقط براي همون روز هدف بچينيد و سعي كنيد وقتي اون تمايل رو داريد كه واسه همه زندگيتون همين الان تكليف معلوم كنيد به خودتون بگين "امروز ميخوام چكار كنم؟"... ساده نيست ولي با تمرين اگر بتونيد انجام بديد خيلي كمك ميكنه.
۵. با خودتون صبور باشيد...گفتم آدم افسرده مثل ادم با تب چهل درجه ميمونه ديگه؟ از خودتون وقتي تب داريد كه توقع نداريد بتونيد مثل روزگار سلامت زندگي كنيد...خوب براي چي پس الان از خودتون توقع داريد؟ سعي كنيد انقدر در مورد افسردگي بخونيد و يادبگيريد كه خودتون قبول كنيد كه افسردگي از ضعيف بودن و ضعف اراده نيست و شما حالت عادي نداريد و نبايد ازتون توقع توانا بودن كامل بره...معمولا آدمهايي كه اصلا تجربه افسردگي ندارند اين مساله رو نميفهمند و فكر ميكنند افسردگي يعني غمگين بودن و بعد نميفهمند شما چرا عوض نميشيد...گوش نديد...من ميدونم و شما ميدونيد كه انقدر بار روي دوش آدم هست كه نميشه عوض شد...به اين راحتي نميشه و صبوري ميخواد...اگه همچين آدمي دورتون بود بهتره بره سوادش رو زياد كنه به جاي اينكه واسه شما تز بده كه چه جوري بايد زندگي كنيد. با خودتون صبور باشيد...واسه روحتون چايي با عسل دم كنيد و يه كتاب برداريد و كنار شوفاژ بنشينيد و به خودتون و دنيا اعلام كنيد كه روحتون آنفولانزا گرفته.
كلام آخر:
افسردگي عين سرما خوردگي شديد ميمونه. ديدين وقتي آدم سرما ميخوره و دماغش ميگيره و شب از نفس تنگي خوابش نميبره با خودش ميگه "خدايا ميشه من دوباره بتونم نفس بكشم؟"...شما هم الان لابد فكر ميكنيد خدايا ميشه من يه روزي اينجوري غمگين نباشم؟ ميشه...يه روز بعد از اين مشاوره و دكتر...يه روز از خواب بيدار ميشيد و ميبيند كه ديگه افسرده نيستيد.افسردگي برميگرده. اينو دارم ميگم كه بدونيد. همونجور كه بدن بعضي از آدمها نسبت به سرما حساسه و تند تند سرما ميخورند بعضي از آدمها هم نسبت به استرس حساسند و تند تند افسردگي ميگيرند...اما اين معنيش اين نيست كه هربار زندگي شما بايد تعطيل بشه...بعد از دفعه اول همونطور كه ميدونيد نشانه هاي سرما خوردگي يعني گلو درد و فين فين نشانه هاي افسردگي رو هم ميشناسيد...اونوقت وقتي ميبنيد داره مياد براش آماده ايد...زندگي رو يه كم سبك ميكنيد٬ يه مقدار سعي ميكنيد از بالا نگاه كنيد و به همه هم هشدار ميديد كه به نظر مياد افسردگيه داره مياد و حواسشون باشه...انوقت به جاي اينكه دو سال طول بكشه ايندفعه دوماه طول ميكشه و دفعه بعد حتي كمتر.
پ.ن. به من وبلاگ نوشتن هم خيلي كمك كرده. اولين پست وبلاگم دقيقا سه سال و نيم پيش اين بوده "چرا هيچ كس راجع به لاغري وبلاگ نداره؟ يا اينكه ادم چرا يهو بيخودي گريه ميكنه؟ چرا آدم با اينكه ميدونه درس و مشق و هزار بد بختي داره از عصر تا حالا نشسته وبلاگ درست ميكنه...يا چرا آدمها تو ورزش رفتن و هرچي كار حسابيه انقدر تنبلن؟" و خودتون ميبينيد كه خيلي شرايطم عوض شده...وبلاگ به من خيلي كمك كرد كه بتونم بلند بلند فكر كنم..جاي مشاور رو اصلا نميگيره اما ممكنه كمك باشه و در ضمن كمي از تنهايتون كم كنه.
نكته تكميلي ۱: من يه چيزي رو ميخوام تاكيد كنم. ممكنه آدمهايي هم باشند كه بدون مراجعه به مشاور در يه مقطعي افسردگي گرفته اند و خوب شده اند و بعد به شما اين القا بشه كه شما هم بايد بتونيد بدون مشاور و دكتر خودتون رو خوب كنيد...گوش نديد. من خودم سري افسردگي اولم بدون دكتر خوب شد واسه اينكه اصلا نميدونستم افسرده ام كه بخوام برم دكتر(درحاليكه حتي به خودكشي هم فكر كرده بودم!)...من شانس آوردم٬ شانس آوردم كه به جاي تهران شهرستان قبول شدم و از محيط خونه كه تنش داشت دور شدم و تونستم به خودم برسم و شانس آوردم دوست خوب و بي غل و غشي مثل آيدا نصيبم شد كه ميشد شبها تا دير وقت دور حياط قدم بزنيم و حرف بزنيم...اما فقط خوب شدن افسردگي مهم نيست....بايد از خودتون بپرسيد به چه قيمتي؟ و آيا وقتي خوب شد آيا شما دانش لازم رو كسب كرده ايد كه دفعه بعد بتونيد آگاهانه باهاش برخورد كنيد؟ يا اينكه مثل من تازه دفعه دوم بايد ياد بگيريد افسردگي چيه و دو سال از بهترين سالهاتون رو صرفش كنيد...كاري كه اصلا لزومي نداشت...و من اگر همون دفعه اول ميدونستم كه افسردگي دارم شايد خيلي كمتر از اين خودم رو به خاطر قبولي شهرستان سرزنش ميكردم٬ شايد انقدر خودم رو با زمين و زمان مقايسه نميكردم٬ شايد آدم شاد تري ميبودم و شايد افسردگي اولم سه سال طول نميكشيد...ممكنه بعضي آدمها بدون مشاور افسردگيشون خوب شده باشه اما احتمال اينكه خوب بشه كمتره و در ضمن بايد ديد به چه قيمتي از زندگيشون توي اون دوره و آخر هم اينكه آيا دانش كافي براي بازگشتش كسب كرده اند؟
تكميل ۲. اگر توي محل زندگيتون (مخصوصا ايران) دكتر خوبي رو ميشناسيد حتما معرفي كنيد. اما خواهش ميكنم اگر به كارش مطمئن هستيد معرفيش كنيد چون بقيه روي اعتماد به حرف شما قرار بهشون مراجعه كنند.
در همین زمینه: افسردگی (خلاصه کلی) و افسردگی، سرماخوردگی روح (درباره درمان)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر